آخرین ترانه ی باران

هیچ کس تردامن نیست ـ دیگران می پوشند ومابرآفتاب نهاده ایم ـ شمس تبریزی

آخرین ترانه ی باران

هیچ کس تردامن نیست ـ دیگران می پوشند ومابرآفتاب نهاده ایم ـ شمس تبریزی

پائیز که می آید کمی دل تنگی چاشنی زندگی می کند.... سهیک

 

 دل نوشت کوتاه.......... پائیزنامه ........... سهیک

تو به دلریختگان چشم نداری بی دل _ آنقدر غرق غروبی که سحر یادت نیست ( شهیارقنبری)

کاش می دانستی

لحظه های سرکش

عطش گرمی  یک بوسه ناب

گرمی یک آغوش

آنی ودرگذرند

آنچه می ماند وباز

شوق دیدار  _ نگاه پربار

دستی از عاطفه _ شوری سرشار

اوج دلواپسی  وذوق به هنگام قرار

ونگاهی مشتاق _ که تورا

که مرا می برد آنسوی پرچین فراق

بی گمان می مانند  

همچو برگی خوشبو

لابلای دفتر...... درروان من وتو

کاش می دانستی 

کاش دل می بستی

به سخن _  جان کلام

آخرین برگ کتاب

خواندنی نیست  _ گمان باید زد

........

هروقت عشق راشناختیم می توانیم ادعای عاشقی کنیم

وگرنه تکرار کلمات نا مانوس وواژه های احساسی

ودل بستن به لحظه های گذار نامی جز هوس ندارند

شاید هیچ گاه درزندگی مان عاشق نشویم

این طبیعی است _ به وادی سرگردانی زدن

بی توشه وبار راهی سفرشدن _ درراه ما ندن وپوسیدن است

عاشق فرهاد بود _ که بیاد شیرین جان سفت و کوه شکفت

گرنه چنین بود _ بی وفایی _ نا عهدی _ شکست پیمان

برجستگی نداشتند _ که همه مهر بود وشور ودلدادگی

ودرختان کهن خاطرات خوش که درهربهار سبز می شدند.

چه خوشا آنان که باتمامی وجودشان  عاشقند و دراین عشق خود  صمیمی ووفادار  _ باید عاشقی پیشه کرد

عشق به : مادر _ همسرـ دوست  _ عشق به  پروانه _ کوه _ دشت _ جنگل _ دریا _ ماه _ خورشید _ عشق به  طبیعت _ عشق به آزادی به انسان 

.....

عاشق شو ارنه روزی کارجهان سرآید _ ناخوانده نقش مقصود درکارگاه هستی ( حافظ )

درعشق باید جست زندگی را _ هستی ووجود را _ مرگ را وگرنه درکارگاه هستی نقشی از تو  بجای نمی ماند _ روز مرگی ها _ شب به پگاه چسبانیدن ها _ خمیازه ها از خستگی و افزودن بر شما روزهای تلنبار شده  وتکرا وتکرار وتکرار تا.........

مرگ درب را می کوبد که ای دل : فرصت های سرآمدند _ واکنون زمان افتادن پرده نمایش هستی وبودن توست...

ببینم نقش مقصود برده ای ؟ درکارگاه هستی خطی به یادگار به دیوار کشیده ای ؟  نه ؟ پس چه فرقی است میان تو و  نقش دیوار؟ _ آئینه فرو ریخت _ شکست _ یاد صد نگاه درآن _  بسته شدن یک پرونده _ یک کتابچه سفید قدیمی که هیچ نقشی جز سکوت درآن نیست.

اگر آدمی به  چشم است ودهان وگوش وبینی _  پس چه فرقی است میان نقش دیوار ومیان آدمیت؟ *

..............

باران باشدت می بارد _ باصدایی که زیباترین نوا درگوش من است _ زیرباران راه می روم _ خیس شدن برکهنگی ام طراوت می بخشد _  دوباره تازه می شوم از بیدریغی باران..

صدایی از دور دست ها بگوش می رسد........ حالا تو خون منی تو یه رگی یا نه  

نظرات 1 + ارسال نظر
شازده خانوم 4 - آذر‌ماه - 1388 ساعت 03:50 ب.ظ http://shazdekhanoom.com

درود بر سهیک عزیز
امیدوارم دلتنگی پاییز رنگ دلت را نارنجی نکرده باشد.
امیدوارم فضای خانه همیشه سبز و گرم باشد
چقدر عکس زیبایی گذاشتی.
همیشه به یادتان هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد