آخرین ترانه ی باران

هیچ کس تردامن نیست ـ دیگران می پوشند ومابرآفتاب نهاده ایم ـ شمس تبریزی

آخرین ترانه ی باران

هیچ کس تردامن نیست ـ دیگران می پوشند ومابرآفتاب نهاده ایم ـ شمس تبریزی

وقتی از باده لبریزم درحسرت شعری دل انگیزم.......سهیک

 

خام بدم _ پخته شدم .سوختم............ سهیک

این سه مرحله زندگی است... خامی _ پختگی ودراوج ونهایت پختگی ممکن........ سوختن

خامی _ درخامی هرکس بنوعی روزگارش طی می شود _ دراوج بی خیالی وبی فکری _ به دور از هرگونه نگرانی آینده خامی  همان فردای حقیقی است..

خامی را شاید بتوان لذت بخش ترین دوران زندگی نام نهاد _ همانکه همه از آن یاد خوش دوران کودکی نام می برند _ کودک به آینده فکر نمی کند _ به کوچکترین هدیه دل خوش می نماید  _ همه را دروست دارد _ معنی خشم وکینه ونفرت وجنگ را نمی داند  _ شب که بربستر سر می گذارد شاید اندکی فقط به اسباب بازی های داشته ونداشته اش فکر کند  _ او  معنی دروغ وناراستی را نمی داند بنابراین هرکس هرچه به او بگوید باور می کند

ومن مانند همه از دوران خامی خود خاطرات تلخ وشیرین بیاد دارم  _ خانم نوروزی مهربان بود _ ازاول سال بافتنی می بافت _ خیلی سعی  وتلاش کرد تا نوشتن ه دوچشم زابمن یاد دهد _ البته گاهی هم مداد لای انگشت من ودیگرشاگردان می گذاشت

آقای ناظم خیلی بداخلاق بود _ او هرروز به سرایدار مدرسه سفارش می کرد تا چندین ترکه از درخت جدا کرده ودرآب بخیساند برای تنبیه بدنی شاگردان خاطی ! – خطا چه بود ؟ کمی دیر آمدن _ خندیدن سرصف _ باهم زمزمه کردن _

خامی گذشت باهمه خاطرات درمجموع خوش وناخوش وغیرقابل تکرارش _ ودرآستانه ورود به پختگی قرار گرفتم_ دوران خامی گرچه تقریبا کوتاه بود اما برعکس دروان پختگی دور ودراز .. بگونه ای که نهایتش نا پیدا می نمود _ شاید هم اصولا دوران پختگی سرانجام ندارد و کسی نمی تواند آخرش راببیند _ دالان درازیست که هرچه پیش بروی باز انتهایش نامعلوم است _ ولی درراه پیمودن راه پختگی درحد توان کم کم دوران سوختن از راه می رسد _ در دوران خامی نمی دانی وطبعا نمی خواهی _ وخواسته ها محدد است وندانسته ها بی سرزنش هستند

درپختگی اما  کم کم آموختم آرزو کردن را _ خواستن را _ بنابراین عزم جزم کردم تا بدست آورم _ اما نه آنچه را درخامی تمنا می کردم _ خواسته های خامی درزمان خود دربالای رف بود ودور از دسترس من _ اکنون اما گرچه خواست های آن دوران دردسترس بود ولی دیگر خواسته نبود _ آرزو نبود _ چون آرزو معمولا زمانی آرزوست که دوراز انسان باشد

پختگی دوران شیرینی است _ کوله باری مملو از تجربه وآموخته ها جمع کرده ای _ احساس می کنی سرشارشده ای _ باید اما دراین حالت سرریز شد _ بی هیچ دریغی _ آنچه یافتی باید هدیه کنی _ عاشقانه ببخشی _اکنون هنگامه آزمایش است _ تولید سالها باید مصرف شود_ پس ذهنیت انسان به کارخانه ای مبدل می گردد _ می خواند _ می آموزد _  و می آموزاند و چنین باید تا پختگی اوج بگیرد_ همچون هوایی منتشر شود _ البته اما یادگرفتن  دکانی است که باید همیشه باز باشد تا دم دمای نیستی آنجا که دیگر ازپخش فراورده ناتوانی _ اینجا دیگر زمان سوختن است _ همانند شمعی که آخرین کورسویش نشان از خاموشی همیشگی می دهد

خام بدم _ نمی دانستم _ باید یاد می گرفتم

پخته شدم _ یا گرفتم و یاد دادم

وسوختم _ پایان راه

همه اینها درجمع شد دفتر زندگی من

چند برگ از این دفتر هنوز ورق نخورده باقی است؟

دقیقا نمی دانم ولی خوب می دانم پرش رفته و کمش بجاست

رفتن ساده وآسان است ودل کندن نیز _ بدان شرط که فاصله کوتاه بین هستی ومرگ را باور کنی

دل بستن کار ساده ای نیست _ هرکسی دلبند نیست _ هرشیفته ای دلریخته نیست

دلریخته باید شد _ سرریز از دل _ دل ظریف  و شکستنی

دل ظریف است _ به کس مسپارش

می زند _ می شکند _ بردیوار

به یاد سانای _ که یک جام باده لبریز ازعشق است... پائیزی دلگیر در کنجی خلوت وآرام _ دریک تنهایی رام

نوامبر ۲۰۰۹