آخرین ترانه ی باران

هیچ کس تردامن نیست ـ دیگران می پوشند ومابرآفتاب نهاده ایم ـ شمس تبریزی

آخرین ترانه ی باران

هیچ کس تردامن نیست ـ دیگران می پوشند ومابرآفتاب نهاده ایم ـ شمس تبریزی

هیمه ای برای شبهای سردزمستان.......سهیک

باتوهستم_ بی برگ وباری چون چوب خشک مانده درآفتاب ........... سهیک

باتو هستم......

با تو هستم ... تو

ای هیچ وهمه جا!

ای خبرساز بی خبر

ای آفتاب نمون درتاریکی نشسته

ای که گفتند: بی چشم می بینی

بی گوش  می شنوی

بی سروپا می رانی

ناخوانده می دانی !

درماندگان بی چاره ... ازناچاری تو را می خوانند

ره گم کردگان بی هدف ... راه از تو می پرسند

گرسنگان بی تحرک.... چشم براه لطف توهستند

بیماران ناامید ........ سلامت از تو می خواهند

اسیران .............. آزادی ازتو امید دارند

وتو درمخفی گاه بی نام نشا نت

که درهیچ تصوری نمی گنجد

براین همه بی باری ها می خندی

واین درماندگی را به تماشا می نشینی 

 

رخ بنمود ماه من درشب بی ستاره ای

گفت بیا وچاره کن مشکل این فراق ها

گفتمش ای نهان شده پشت هزارپیچ وخم

نهستی است بودنت  پشت چنین نقابها 

پیش گفتاری برکتاب معرفت_ درابتدا هیچ نبود _نه زمین ونه دریا ونه کهکشان _ نه آهویی بدشت _ نه پرنده ای برآسمان _ نه درختی قدبرافراشته _ نه گیاهی به قدرتی  کاشته _ سکوت بود و بی تپشی _

وخورشید تابیدن آغاز کرد_ چگونه ؟ ازرمزوزازهای نهانی است ! وسبزینه ها از دل خاک سربرآوردند _ کم کم حشرات بربرگها نمودار _ وباد که تخم ها رااینسو وآنسو سبز نمود

تا جنگلی از سبزینگی پدید آید _ گرمای شید خود رابربالا رسانید تا زایش باران _ وجاری آب نشست برتپه ها وکوهساران _ آنگاه پدیدارگشت زندگی _ ونمایان گشت چهره جانداران _ جانوران بزرگ وبزرگتر تا رخ نمودن انسان _ از نخست هیچ نبود _ تا بودن  انسان و انسان سازنده خدایان _ از درخت تا خورشید وابر وباران _ وچنین پدید آمد قدرت آفرینشگری درضمیر آدمیان _ وآنگاه  درمیان درماندگی بلند قامت جانوران ساخته شد بت ها ومجسمه های فراوان _ از ابتدا هیچ نبود تا تکامل جانوری هشیار وایستاده بردو پایان بنام ....انسان

  برپاورچین دلم زخم آهویی است که چشم برجاده جان می سپارد 

از دل تمنا کن مرا            پیوسته حاشا کن مرا

من نیستم تو غافلی            بگذر از این پیغامها

من رسته درپندار تو          تو سخت درافسارمن

با من نیا گم می شوی      درمانده درپندارها

هرکس که گفتا برترم      فرمانده وپیغمبرم

او سارق است ورهزن است    ایمن شو از مکارها

این دفتر دل است به شوق بخوانش به  بهانه ای برانش _ برکوی دوست ماوا گزیدن _ دل ازخلق وخالق ومخلوق شستن کار خبر داران است _ ای بیخبر از مکر وحیله ونیرنگ _ بردامی بی دانه فروافتاده ای وخود ندانی _ صیاد را فراموشی گرفته و تودردام ناکام خواهی پوسید _ که این رسم نادانی  وبیخبریست _ پس آرام گام بردار _ چون درهرگوشه دامی به شکل دانه نهان است .

نظرات 2 + ارسال نظر
شمیم 28 - اسفند‌ماه - 1387 ساعت 02:11 ق.ظ

سهیک مهربانم سلام
۲سالی بود به اینجا نیامده بودم متعجب شدم از این همه تغییر....راستی نگران من نباش بهترم...مثل همیشه زیبا بود...شاد زی و سلامت

سایه روشن 1 - فروردین‌ماه - 1388 ساعت 08:32 ب.ظ

سلام دوست قدیمی اول اینکه سال نو رو بهتون تبریگ میگم امیدوارم همیشه تندرست و شاد باشید
مثل همیشه با چند جمله کوتاه همه رو وادار به اندیشیدن میکنی و من مثل همیشه* ستایشگر معلمی هستم که اندیشیدن را به من آموخت و نه اندیشه ها را*
به امید دیدار دوباره دوستت دارم بی بهانه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد